آرمانآرمان، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
آرمینآرمین، تا این لحظه: 6 سال و 1 ماه و 22 روز سن داره

❤آرمان وآرمین❤

آرمان وآرمینم داشتن شمایعنی تمام خوشبختی

مامان بزرگ درمکه

ساعت ۴صبح بابایی رفت ماموریت وآرمانم باخودش برد.کل روزروباآرمینی تنهابودیم.کلی باهم خوابیدیم وکیف کردیم😀به مامان زنگ زدم ودیدم گوشیشون زنگ خورد.باورم نمیشدکه صداشون رومیشنوم.خ خ خوشحال شدم.الان خیلی شارژم.مامان بزرگ دیروزتومسجدشجره محرم شده بودن ورفته بودن مکه واعمال عمره تمتع تمام شده بودوتازمان ایام حج تمتع ،دیگه اعمال خاصی ندارن.دم درهتل مکه شون باگل به استقبالشون اومده بودن وباگفته های مامان،ترس ماازبدرفتاری سعودیاباایرانیاتموم شد😄.آرمین هم امروزکلی مشق نوشت(عاشق تخته وماژیک وایت برده).اینم عکساش ...
31 تير 1398

مقدمات جشن عروسی

هفته دیگه توخونواده دوتاعروسی داریم.هردوپسرعموهای آرمان هستن.یکی تهرانه که همه روبجزمادعوت کردن😐 ویکی مشهده که دعوتیم😉 .امروزعصررفتیم خونه عموی بزرگ آرمان که هفته دیگه دامادی پسرشه .ماروهم برای چیدن جهازعروس دعوت کردن.پسرعموی آرمان قراره طبقه بالای خونه باباش ساکن بشه که برای اومدن عروس جدید بازسازی شده بود.آرمان کلی بانوه های عموش بازی کردوبهش خوش گذشت.ولی  آرمینومیگی توخونه تازه عروس ، نمیدونست شیطنتهاشوازکجاشروع کنه،یه وقت میدیدم سربوفه س که کلی ظروف تزئینی گرون قیمت توش بود،به کلیدای ماشین ظرفشویی ولباسشویی دست میزد،سرکابینتای آشپزخونه میرفت و.....منم همه ش دنبالش.خداروشکرکردم که بدون شکستن چیزی ازوسایل عروس برگشتیم خونه.الانم بسکه ورجه و...
31 تير 1398

ازحال مامان باخبرشدیم

این چندروزه سخت گذشت که ازمامان خبری نداشتم.بالاخره امروزتونستیم باخودمامان باواتساپ چت کنیم وچندتا ویس هم فرستادن.حالم خوب شدکه صداشونوشنیدم.ازحالشون توگروه باخبربودیم ولی باخودشون تماسی نداشتیم.یه عکس هم ازخودشون کنارحرم پیامبرفرستاده بودن.خیلی خوشحال شدم که حالشون خوبه وبهشون خوش میگذره.عمه ومامان بزرگ غزل کوچولو(خواهرزاده ام)باهاشون هم اتاقن.فرداهم انشاالله  عازم مکه هستن.حلاوت زیارت حرم زیبای پیامبر گوارای وجود، مامان عزیزم.
29 تير 1398

مامان بزرگ به مدینه شهرپیامبر رسید

دیروزصبح زودبامامان بزرگ آش پختیم وبرای فامیلاوهمسایه هابردیم وآرمان هم کلی برای توزیع آش زحمت کشید. خیلی دلم میخواست حتمابرای مامان آش پشت پابپزم.شب هم ساعت ۱۲ مامان بزرگ روسواراتوبوس کردیم تابابقیه همسفراشون به فرودگاه برن.فرودگاه بیرجندکوچیکه وهمراه زائررواصلابه داخل راه نمیدن.وقتی اتوبوس راه افتاددیدم که چشمای آرمان پراشکه.بعدش به خونه مامان بزرگ اومدیم ،جاشون بی اندازه خالی بود.ساعت ۴صبح هم به طرف مشهدبه راه افتادیم.الان باخبرشدم که مامان بزرگ به سلامت به هتلشون تومدینه رسیدن.خداروهزارمرتبه شکرکه به سلامت رسیدن واینکه دوباره زیارت پیامبروائمه بقیع نصیبشون شد.الهی سفرهمه  مسافرا بی خطرباشه.خ خ دلتنگم.
25 تير 1398

چندتاعکس جامونده ازسفرشاهرود

امروزمحبوبه جان چندتاعکس ازسفرمون به شاهرودروبرام فرستاد.اینجاجنگل ابرشاهروده،که اواخرخردادرفتیم.هواخیلی خیلی سردبودوهرچی لباس براآرمین برداشتم همه روروی هم تنش کردم وکلی تپلی شد😊.عکسهای آرمان وآرمین ومهرنوش(دخترداداشم) اینجاآرمین فلفلی مشغول زیارت امامزاده بسطام وبایزیدبسطامی ...
21 تير 1398

بدرقه ی مامان بزرگ

امروزصبح زودازمشهدراه افتادیم تایه چندروزروقبل رفتن مامان پیششون باشیم.باباماروآوردوخودش برگشت مشهد.پروازمامان ازبیرجند به مدینه ست وقراره سحرروزسه شنبه باشه وبرای۴۲روز.یعنی اوایل شهریوربرمیگردن.ازحالادلم گرفته .آرمان وآرمین اینجاروخیلی دوست دارن وکلی توحیاط خونه ما مان بزرگ بامهرنوش دختردایی  بازی میکنن.عکس آرمین توحیاط خونه مامان بزرگ ...
21 تير 1398

مامان بزرگ دوباره حاجی می شود

امروزتقریباکل مشهدرودنبال مغازه فروش لوازم حجاج گشتم،چون هرآدرسی که رفتم جابه جاشده بود.برای مامان صابون وشامپوی بدون بو(برای عرفات)خریدم که نتونسته بودن پیداکنن.ویه سجاده که اونجاهمه ش یادم باشن😊آقاجونم (بابام روآقاجون صدامیکردیم)هم اسمشون دراومده ولی حیف که روزگارسفردوباره به سرزمین وحی روبراشون مقدرنکرده بود😔😔😔😔مامان وآقاجون هردوشون قبلا به حج رفتن،ولی جدا   جدا.چون بایدیکی می موندومراقب مابچه هامی بود.مامان سال۸۰ بعداومدنشون گفتندکه تنهایی سخت بود،دفعه بعدباهم بریم.امسال مامان به نیابت آقاجون به مکه میره ولی بازهم تنها،این روزهاخیلی وبیشترازهمیشه به یادآقاجون هستم والبته خیلی دلتنگ،ولی خداروشکرکه مامان رودارم  وامیدوارم که سفرمامان عزیزم ...
17 تير 1398

یک روزپرمخاطره

آرمین بعدکلی شیطنت تازه الان که یه ربع به سه ی شبه خوابیده.عصرباداداشش تواتاق بودکه ازدسته مبل میره بالا وازاونجاپرت میشه پایین.خیلی ترسیدم که ضربه به سرش واردشده باشه که خداروشکربه خیرگذشت.شب هم که ظرفهاروازتوماشین ظرفشویی درمیاوردم،اومدکنارم ویه دفعه دیدم یه چیزی ازدستش افتاده وآشپزخونه غرق خرده شیشه ست.دادمش دست آرمان وجاروکردم.بعدش دیدم چندجایی پاش بریده وطفلکی اصلاگریه هم نکرد.خیلی ناراحتش شدم.بعدشیطنتهاش برام موش شدکه ناراحت نباشم خداروشکرکه امروزتموم شد.امیدوارم تاصبح دیگه به خیرباشه...
17 تير 1398

غزل ،عزیزدل خاله

دیشب مامان غزل کوچولوی خاله،توبیمارستان کشیک بود ودخترطلاباباباش تنهابوده.یه سررفتم خونه شون وبراش غذاپختم وغذاشوبهش دادم ولباسشوعوض کردم.دلم نمیخواست تنهابذارمش،ولی آرمین خیلی سروصدامیکنه ونمیذاره غزل بخوابه.مجبورشدم که تنهاش بذارم ولی تموم شب دلم پیشش بودودعاکردم که راحت بخوابه که خودش وباباش اذیت نشن ...
14 تير 1398